همهی سرها برگشت سمت کریمی که بیخیال عالم بود. خانم معلم از بالای عینکش به ته کلاس نگاهی انداخت و گفت: «کریمی، مگه نشنیدی؟»
کریمی یک وری نشسته و به دیوار تکیه داده بود و ته مدادش را میجوید. با خودش گفت: «اَکه هی!» بعد رو به مستخدم گفت: «چی کارم داره؟ بگو دارم ریاضی حل میکنم، بعداً میآم!» توی کلاس همهمه شد. معلم انگشت سبابهاش را به سمت در نشانه گرفت: «بی...رون!»
کریمی به کمر شاگرد جلویی کوبید و دفترش را جلویش انداخت و گفت: «هو! تا برگردم مسئلههای منم حل کردیا!» و میز را با سر و صدا جابهجا کرد. هیکل درشتش را به زحمت بیرون کشید و از کلاس بیرون رفت.
خانم ناظم دستهایش را از پشت به هم داده بود و وسط دفتر بالا و پایین میرفت. کلافه رو به روی کریمی ایستاد و سرش فریاد زد: «اون لنگه دمپایی لاستیکی رو از دهنت بنداز بیرون. نظم مدرسه رو به هم ریختی کم نبود، حالا کارت به جایی رسیده که بیاجازه دست تو کیف بچهها میکنی؟»
پاهای کریمی سست شد و عرق سردی به تمام تنش نشست. آدامس را از دهانش بیرون آورد و تو مشتش گرفت. سعی کرد خونسرد باشد. دور و برش را نگاه کرد و پوزخند زد: «کی، با مایین خانم؟ خواب دیدین ایشالله خیره...!»
ناظم از عصبانیت سرخ و سفید شد و گفت: «ببند اون دهن گشادت رو تا خودم نبستمش!» آنوقت خطکش بلندی را که روی میزش بود، به طرف کریمی گرفت و گفت: «راه بیفت جلو تا نشونت بدم نره غول!»
کریمی گفت: «مگه چیشده خانوم؟»
ناظم با خطکش کوبید روی میز: «حرف نباشه. یعنی تو خبر نداری، آره؟»
***
بچهها مثل مجسمههای سنگی به ناظم و خطکش درازش چشم دوخته بودند. پشت سر او کریمی پابهپا میشد و با پایین مقنعهاش بازی میکرد. ناظم ته کلاس کنار میز کریمی ایستاد و به او امر کرد: «کیفت رو خالی کن! زود باش.»
کریمی غرولندکنان کولهاش را تکاند روی میز. تمام خون بدن ناظم یکباره توی صورت باریک و درازش جهید. گردنبند گمشده را از بین وسایل کریمی برداشت و به او چشم غره رفت: « این چیه، بازم میخوای انکار کنی؟»
کریمی هاج و واج مانده بود؛ اما خودش را نباخت. زل زد توی چشمهای ناظم و گفت: «ما چه میدونیم چیه! اصلاً روحمونم خبر نداشت که این تو کیفمونه!»
ناظم پوزخند زد: «یعنی میگی همین جوری خودش راه افتاده اومده تو کیف تو قایم شده!»
کریمی سرش را یک وری کرد: «حتماً دیگه خانم! تو این دوره و زمونه همه چی امکان داره دیگه.»
بچهها به هم نگاه میکردند و ریز ریز میخندیدند. کریمی همینطور که زیر لب غرولند میکرد، با نگاه تیزش تهدیدشان کرد که تاوان خندههایشان را خواهند داد. همهی بچهها دستکم یک بار مزهی زورگوییهای او را چشیده بودند. با این که هیچکدام دل خوشی از او نداشتند، اما کسی هم فکر روبهرو شدن با او را نمیکرد. ناظم که بدش نمیآمد زودتر پروندهی این دختر شرور و شیطان را دستش بدهد و از مدرسه بیرونش کند، مثل قاضی دادگاه با صدای بلند و با اطمینان شاهدش را احضار کرد: «صادقی!»
صادقی پشت میز اول سیخ ایستاد و بدون این که به عقب برگردد، شمرده و بدون شک و تردید، یک نفس گفت: «بله خانم! ما خودمون با چشمای خودمون دیدیم که کریمی زنگ تفریح وقتی کسی توی کلاس نبود، یواشکی دست کرد توی کیف علیپور و گردنبندشو که آورده بود به بچهها نشون بده، دزدید!» کلمهی آخر را چنان محکم و با اطمینان ادا کرد که پسوند آخرش برای کریمی دردناکتر از ضربهی پتک بود. زیر لب تکرار کرد: «دز، دید؟» باورش نمیشد. رودست خوردن از کسی، آن هم این دختر لاغر و مردنی هرگز به ذهنش نمیرسید. همینطور که به قد و بالای ریزه میزه و لاغرش که نصف خودش هم نبود، نگاه میکرد، به یاد برخورد چند روز پیشاش با او افتاد. یک دنده و لجباز جلویش ایستاده بود و گفته بود: «به هیکل گندهات مینازی کله پوک! مطمئن باش کارتو تلافی میکنم؛ حالا میبینی!» به یاد بلایی که سرش آورده بود افتاد. صحنه را مثل فیلمی آرام توی ذهنش مرور کرد. صادقی را وادار کرده بود تا کفشهایش را ...! هر چه کرد یادش نیامد که به چه دلیل این بلا را سرش آورده است.
گویی مخش در این لحظه هنگ کرده بود. با خودش کلنجار رفت. زورگویی میکرد اما دزدی هرگز. از نظر او بزرگترها اجازه دارند به کوچکترها زور بگوید و دهان آنها را هر طوری شده ببندند. درست کاری که همین چند دقیقه پیش ناظم با او کرده بود، حتی برادرهایش که از او قویتر و بزرگتر بودند هم با او اینطور رفتار میکردند. این که کسی او را دوست داشته باشد یا نه، اصلاً برایش مهم نبود. او فقط اطاعت کوچکترها را میخواست، به همین سادگی! اما دزدی بدترین اتهام بود. مانده بود، چه بگوید و چهطور از خودش دفاع کند. این نیم وجبی بهترین و زرنگترین شاگرد مدرسه بود و همه طرفدارش بودند. حال فیل گندهای را داشت که توی تلهی یک روباه کوچولو گیر افتاده است. صدای ناظم دوباره گوشش را خراش داد: «حالا چی داری بگی، هان؟ اگر چه تعجبی هم نداره. فکر میکردم که عاقبت کارت به اینجاها هم کشیده بشه!»
کریمی مشتهایش را چنان به هم فشرد که ناخنهایش به گوشت نشست. هوا را یک نفس بلعید و با صدایی دورگه و خشدار پشت هم تکرار کرد: «ما دزد نیستیم! ما دزد نیستیم! داره دروغ میگه...ما دزد نیستیم...!» به سرعت وسایلش را جمع کرد و زیر نگاه برندهی ناظم که او را میپایید، راه افتاد. به میز اول که رسید روبهروی صادقی ایستاد. با پشت دست چشمانش را پاک کرد و گفت: «اگه راست میگی، بگو به خدا که من...!»
تا به حال کسی ندیده بود کریمی برای تبرئه کردن خودش یا ماستمالی کردن کارهایش، قسم بخورد یا دیگران را وادار به قسم خوردن کند. ناظم با نیشخندی همراه با رضایت نگاهش را از کریمی دزدید و رو به صادقی امر کرد: «صادقی!» و با خاطری آسوده منتظر ماند. چهرهی صادقی تغییری نکرد اما قفسهی سینهاش به سرعت پایین و بالا رفت. چیزی شبیه به تنگی نفس. زمانی را بهخاطر آورد که کریمی گردنش را چسبیده بود و میخواست وادارش کند کفشهایش را بلیسد و پاک کند. فقط برای این که او بیهوا پا روی کفشش گذاشته بود. نگاه معلم دلواپس و نگران از صورت سوزان و منتظر کریمی به صورت سرخ و آتشین صادقی چرخید. صادقی دستهایش را محکم به هم فشرد. چشمهای روشن و خمارش را به چشمهای سیاه و تنگ شدهی کریمی دوخت و یکباره گفت: «خانم کار کریمی نبود. خودم گردنبند علیپور رو تو کیف کریمی گذاشتم. میخواستم! میخواستم ... !» اما بغض فرصت نداد و بی صدا اشک روی گونههای گلانداختهاش راه افتاد.
ناظم که هاجوواج به صادقی نگاه میکرد، دستهایش یخ کرد و خطکش از لای انگشتهای کرختش به زمین افتاد. لحظهای بعد صدای لرزان علیپور و تکتک بچهها توی کلاس پیچید: «خانم، صادقی فقط مقصر نیست. کار ما هم بوده! ما همه با هم این نقشه رو کشیدیم!»
سر کریمی روی گردن پر دردش میچرخید و با دهانی باز بچهها را نگاه میکرد.